ای ملامت گر ! مرا در تنهایی ام واگذار ، تو را به عشق که پیوند دهنده ی جانت به جمال جانان ، و نزدیک کننده ی دلت به مهر مادر و احساس فرزند است ، سوگند می دهم که مرا به حال خود واگذار . اکنون مرا در رویاهایم رها کن و چشم به راه فردا باش ، که آینده ، آن گونه که خواهد ، بر من حکم خواهد راند .
زبان به اندرز من گشودی ، حال آنکه اندرز ، راهی است که جان را به دشت سرگردانی ، آنجا که زندگی ، همچون خاک بی روح است ، می کشاند .
دل کوچکی دارم که می خواهم آنرا از تاریکی سینه رها سازم و بر کف گیرم ، ژرفایش را بکاوم و اسرارش دریابم ، پس ای سرزنش گر ! به بیان شرافت باورهایت ، آن را به هراس میفکن و در پس قفس تنگ سینه ، پنهانش مکن ؛ بگذار خون ناپیدایش را برون ریزد و فریضه ای را که خدایان هنگام آفرینش از زیبایی و عشق ، بر عهده اش نهاده اند ، به جای آورد .
ای ملامت گر ! مرا واگذار و اندرزم مده ، زیرا مصیبت ها چشم بصیرتم را برگشوده ، سرشک ، دیدگانم را جلا داده و اندوه ، زبان دل ها را به من آموخته است .
ای سرزنش کننده ی من ....