هوا که ابری می شود، به یاد تو می افتم و دوباره دست و دلم می لرزد. دیگر هیچ چیز را نمی
شنوم، فقط آهنگ محزون صدایت است که از صبح تا شب توی گوشم می پیچد و رهایم نمی کند.
فریاد می زنی و صدایم می کنی و من همه جا دنبالت می گردم.
پشت ماه، دور ستاره ها، روی ابرها... اما هیچ کجا نیستی!
فریاد می زنی و من توی آسمان ها برای پیدا کردنت گم شدم... چرا این طوری صدایم می کنی؟
چرا فریاد میزنی؟ چرا آهنگ صدایت پر از زمزمه ی تنهایی است؟
خودت می روی و آخر هم هرچه دنبالت می گردم نیستی. گاهی دست های مرمری ات را روی
ابر ها تکان می دهی، با چشم های پر از اشکت، نگاهم می کنی و پلک می زنی... پاهایم می
شکند و قبل از اینکه آرام آرام در انتظارم سنگ شوی، همانجا می نشینم و از دورنگاهت می کنم.
نکند آنجا تنهایی بترسی...
من دیگر پای دویدن ندارم، من دیگر خسته شدم، خسته تر از تو و چشم های تاریکت. آره نازنینم من
دیگرپای دویدن ندارم، خسته تر از همیشه پشت ماه خوابم می برد و هر روز صبح که چشم هایم
را باز می کنم باورم می شود که تو دیگر نیستی...
کاش یک نفر بگوید که حالا من بدون تو روی این کره ی خاکی چه کنم؟